.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

.:Friends:.

روزانه های کاملا شخصی من...

دقیقا...

همسر میگه خوشحالی که این کار را انجام دادیم؟ سکوت میکنم، میگه ناراحتی؟ هیچی نمیگم.

اما پیش خودم میگم من قبل از تو همه چیز داشتم و الان هیچ چیز ندارم غیر از تو، که تو از همه برای من با ارزشتری، ولی از تمام علایق و خوشحالی های خودم گذشتم، دقیقا چیه این زندگی من رو باید خوشحال کند؟

گره ی کوری که افتاده؟ نخوابیدن های هر شب و مراقبت؟ بیماری که مخفیش میکنم چون پولمان نمیرسد؟ دقیقا چه چیزیش...

نقطه سر خط...

بیشتر از دو سال است که این درد باهام است، هر روز و هر ساعت و تقریبا از پنج ماه پیش داره فشار خیلی بیشتری به روح و جسمم میاره، شدم محبوس در ذهن و جسمم.

از هفته ی پیش به اوج خودش رسیده است و بعضی وقت ها میشه که آرزو میکنم دیگر بلند نشوم، توان این همه فشار را ندارم.

مرگ از نظر من مثل بیهوشی است، نیست میشی، حتی متوجه نمیشی که دیگر وجود نداری، سیاهی مطلق، خودت را از آن بالا نمیبینی، تمام میشی و میری...

زمان از دست نرفته...

 شاید فکر می‌کردم اگر بنشینم و تماشا کنم، عمر خودش می‌آید و می‌گذرد و تمام می‌شود، و نیازی به شروع دوباره نخواهد بود.


اما... نمی‌گذرد...

میشه بالاخره...

تلاش و شکست و هیچم شدن یا دوم شدن، رفتن و نرسیدن، ولی بالاخره میشه، همانطوری که قبلا شد باز بالاخره میشه، بالاخره اسم من هم درمیاد...

کم خوابی...

دوماه گذشته سخترین روزهای زندگیم بود، هردو کارمان را از دست دادیم و بیمه های درمانی مان قطع شد، فرزندمان دچار مشکل شد و استرس بیماری، نداشتن بیمه درمانی و نداشتن منبع در آمد باعث شد همسرم یکماه شدیدا بیمار بشه، ضعف شدید همراه کم کردن وزن.

تو اون زمان هم من، صبح ها و شب ها هم از فرزندمان مراقبت میکردم، هم همسرم، هم کارای خانه و در کل همه چیز، در شبانه روز 2 ساعت میخوابیدم و اونم با استرس شدید.

حالا یکم بهتر شده، حال همسرم خیلی بهتر است، فررند هم بدک نیست، میتونم در 24 ساعت تقریبا سه ساعت صبح و سه ساعت عصر بخوابم، هنوز بیکارم و هنوز بیمه درمانی برامون یه دغدغه اصلی است.

روزهای سختی است، خیلی سخت، فقط خوبیش اینه میگذره، مثل خدمت، بد میگذره ولی میگذره، امیدوارم به زودی شرایط بهتر شه.

یا حق...