یه قسمت از زندگی هست که همیشه داره با آدم کلنجار میره.
نمیخواستم هیچوقت در این مورد اینجا بنویسم، به خاطر یه سری حریم ها که هست و باید باشه.
تو زندگیم، سر یه تجربه ای که نه من داشتم و نه اون، سالهای خوبی رو دور از هم گذراندیم، بدون اینکه بدونم هر دو همدیگر رو دوست داریم.
موقعی فهمیدیم که من درگیر بود، و من موقعی فهمیدم که اون وارد زندگیش شد.
این تجربه شاید تلخ، تقصیر کسی نبود، هر دو بلد نبودیم که میتونیم مثل بچه آدم بشینیم حرف دلمان رو بزنیم و نترسیم از چیزی...
حالا داره درست همین قضیه پیش میاد، باز نشانه ها، علامت ها، سوال ها، چیزهایی که بقیه میبینند و من میگم اینها عادیه...
این دفعه هم دارم مثل گذشته رفتار میکنم، هنوز میترسم بشینم حرف بزنم...