والله ما یه سندی میشناختیم، اون زمانی که راهنمایی بودیم میخوند دختر حاجی الماس، تیپ میزنه چپ و راست، بعدش نوار کاست هاش رو تو مدرسه یواشکی دست به دست میکردیم تا هم از روش کپی کنند، آپلودری بودیم ها.
اِنی وی، این سندی رو من دیگه هیچ وقت ازش نشنیدم و فکرم نمیکنم دیگه آلبوم داده باشه بیرون و کلاً عددی نبود که بخواد زندگی 50 میلیون را بترکونه.
عرض بشه که این سندی خان، از اقیانوس که میاد یه پیچ میزنه میره بالای آمریکا، درست سر اون پیچ دست چپ ماییم، یعنی امروز همه جا تعطیل، پناهگاه بازی و اینها.
ما هم خانه را چفت و بست کردیم، یه گلدون داشتیم آوردیم تو باد نبرتش، بعدشم نشستیم جا شما خالی، دلتان نخواد تو این طوفان و سرما عدسی درست کردیم زدیم به بدن داغ داغ.
برادر هم نیویورک بود رفت دیترویت از اونور هم میره تورنتو یه دورکی بزنه، خلاصه اینکه فضا هالیوودی شده هر لحظه منتظریم دنیا به پایان برسه...
بعداً نوشت: به نظر تخیلی من، اون زمانی شریک دل کسی میشم که واسه پر کردن تنهایی دلم شریکش نشده باشم، بلکه وجودش، وجودم شده باشه.
باید خیلی هیجان انگیز باشه
اون بعدا نوشت هم به نظر من ایده آل گرایانه تر از اونیه که بتونه تمام و کمال به حقیقت بپونده
بیشتر میخواستم بگم که از روی تنهایی نمیخوام وارد دنیای کسی دیگر بشم.