یکی بودِ مثل ما، تو اوایل سی سالگی، شغل خوب، در آمد خوب، عکس های خندان و شاد با همسرش، زندگی خوب و عالی، یکی که به نظر نمی آمد چیزی کم داشته باشه.
اما یه روز، احتمالا به آخرش میرسه، میبینه دیگه نمیتونه تحمل کنه این فیلم بازی کردن و لبخند زدن های مصنوعی رو، زندگیش رو تموم میکنه و یه عالمه سوال میزاره واسه اطرافیانش که چرا...
نمیشناسمش، فقط داستانش رو شنیدم، ولی شاید بتونم درک کنم دلایلش رو...
از نظر شما ، دلیلش چی بوده ؟...
تنوع طلبی ؟
نه، به نظرم شاد نبوده...
آیا یه اتفاق ، یه دل شکستن ، یه جدایی ، یا از دست دادن کسی که عاشقش بودیم..میتونه شادی رو کلن از آدم بگیره ?
چرا ?!...چرا زخمهای عمیق جسمی خوب شدنی ست ، ولی در بعضیا زخمهای روحی خوب نمیشه?!
سوال خوبیه که من جوابی براش ندارم...
همه مون دوست داریم شاد باشیم...ولی حاضر نیستیم بریم دنبال پیداکردن شادی....اونم نه بیرون...بلکه در درون خودمون...
حتما در درون همه مون هست...ولی طوفان و گردوغبار درونی مون نمیزاره پیداش کنیم...
این خیلی وحشتناکه...